گفتی ، جور دیگر باید دید... دیدم،ولی!...
گفتی، زیر باران باید رفت...رفتم، ولی!...
او نه چشم های خیسم و شسته ام را و نه نگاه دیگرم را...هیچ کدام را ندید!!!
فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت:« دیوانه باران ندیده
هيچوقت دل به كسي نبند چون اين دنيا اينقد كوچيكه كه توش
دوتا دل كنار هم جا نميشه.....
ولي اگه دل بستي هيچوقت ازش جدا نشو چون اين دنيا اينقدر
بزرگه كه ديگه پيداش نميكني........
چـــــون در آن گـلـه ای نـیـسـتــــ
گـاهـی سـکـوتـــــ دلــی را مـی شـکـنـد
گـاهـی دلـی را بـدسـتـــــ مـی آورد
گـاهـی از دل تـنـگـی حـکـایـت مـی کـنـد
گـاهـی بـغـض در گـلـو خـفـتـه اسـتـــــــ
گـاهـی حــــرفــــ در راه مـانــــــده اسـتـــــ
گـاهـی اوقـاتـــــ سـکوتــــــ سـخـن بـی کـلام اسـتـــــ
و گـاهـی سـکـوت گـریـه بـی صـدای دل یـکــ عـاشـق اسـت
روزی حضرت سلیمان(ع) در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد. سلیمان(ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید. در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود، مورچه به داخل دهان او وارد شد، و قورباغه به درون آب رفت. سلیمان(ع) مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود، آن مورچه از دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت. سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.
مورچه گفت: "ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند. خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند ار آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم. خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد. این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم."
سلیمان به مورچه گفت: وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای؟
مورچه گفت آری او می گوید:
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.
زمان نمی ایستد
و لحظه ها میگذرند
پس قدر باهم بودن را بدانیم
دستگاه کارت خوان هم برای واریز پول موجود میباشد . گداهای محترم یاد بگیرن با سیستم های روز خودشان را به روز کنند !
تنها شش ماه دارد اما به راحتی صحبت می کند، هنگام گرسنگی از مادرش تقاضای شیر کرده و حتی می تواند یکی از آهنگهایی موتسارت را بنوازد.او نابغه است .
ایزابلا اونیشیک، نوزاد انگلیسی تباری است که از بدو تولد با نوزادان دیگر تفاوت داشت.
مادرش می گوید: ایزابلا وقتی به دنیا آمد با نوزادان دیگر در بیمارستان فرق داشت و نگاهش عاقلانه و معنا دار بود، به همین نسبت وقتی چند روز از تولدش گذشت با صدایی نامفهوم اما معنا دار می گفت "ما" و در واقع به من و همسرم می فهماند که شیر می خواهد، و الان که او شش ماهه است با صدایی رسا می گوید: مادر ،من شیر می خواهم.
وقتی اولین بار سخنی از او شنیدیم باورمان نمی شد که دختر 3 ماهه ما بتواند به این شیوایی سخن بگوید اما الان که سه ماه از آن زمان گذشته ، می تواند خوذش به دستشویی برود، به آسانی راه رفته و از همه عجیب تر اینکه آهنگ مورد علاقه من که موتسارت آن را نواخته، به راحتی با پیانو بنوازد.
پدرش که 45 سال سن دارد می گوید: من همیشه در رویاهایم دخترم را جزو نوابغ به حساب می آوردم اما باورم نمی شد که روزی این روبا به واقعیت بپیوندد.
من و همسرم در زمان بارداری وی، هیچ اقدام خاصی نکردیم تا در اثر آن فرزندمان با هوش شود، تنها تغذیه سالم در آن دوران به همسرم کمک می کرد.
اما نکته جالب این است که او در طی دوران بارداری اش گاهی نیز به آهنگ های گوش می کرد و آن آهنگی را که از همه بیشتر دوست داشت، الان دخترم برایش می نوازد!!
همــه چــيـز بــا تــو شــروع شــد !امــا هــيـچ چــيـز بــدون تــــو تـمــام نـمـی شـــود
حـــتـی هــمـيـن دلــتـنـگــی هــای مـــن!